لبیک اللهم لبیک
وقتی پای به حریم امن الهی گذاشت، به شکرانه ی این توفیق، قرآن را در سه روز ختم کرد.
جمعه ی خونین مکه فرا رسید. همه آماده می شدند که در راهپیمایی برائت از مشرکین شرکت کنند. او را دیدم که سرش را در میان دست هایش گرفته بود وشقیقه هایش را می فشرد.
گفتم: مگر به راهپیمایی نمی آیی؟ گفت: سر در د شدیدی دارم می دانم که نمی توانم تا آخر راه باشما باشم، می خواهم کمی بخوابم شاید بهتر شوم، وخوابید. هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که چشم گشود وحیران بر جای نشست ؛ وهنگامی که ما را در حال رفتن دید، گفت: صبر کنید ، من هم می آیم.
متعجب گفتم: چرا تصمیمت عوض شد؟ گفت: به محض این که چشم برهم گذاشتم، فرزند شهیدم را دیدم . او گفت: مادر! تا ساعتی دیگر به من ملحق خواهی شد. او با شتاب غسل شهادت کرد و با ما راهی شد.
« روایت عشق، سیمین وهاب زاده مرتضوی،ص14، راوی: فرزند شهید ربابه ی اکبر زاده».